سفیر سیمرغ، وبلاگ تخصصی ادبیات فارسی

غرلی از سعدی

 

من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی
عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی
دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم
باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی
ای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه
ما کجاییم در این بحر تفکر تو کجایی

آن نه خالست و زنخدان و سر زلف پریشان
که دل اهل نظر برد که سریست خدایی


:: موضوعات مرتبط: ایران، شعر، انواع ادبی، شعر، ادبیات غنایی، ،
:: برچسب‌ها: سعدی شیرازی, غزل, شعرفارسی, عشق, بی وفایی, عاشقی,
نويسنده : ....


نیستی فریدون مشیری

 

نیستی

 

 

تو نیستی که ببینی ،

                                                                                             چگونه عطر تو در عمق لحظه ها جاریست

چگونه عکس تو در برق شیشه ها پیداست

                                                                                           چگونه جای تو در زندگی سبز است

هنوز پنجره باز است

                                                                 تو از بلندی ایوان به باغ می نگری

                                                                   درخت ها و چمن ها و شمعدانی ها

 

به آن تبسم شیرین

به آن تبسم مهر

به آن نگاه پر از آفتاب می نگرند

                                                                         تمام گنجشکان

                                                                                                  که در نبودن تو

                                                                                                                              مرا به باد ملامت گرفته اند

ترا به نام صدا می کنند

 

تو نیستی که ببینی چگونه با دیوار

به مهربانی یک دوست از تو می گویم

تو نیستی که ببینی چگونه از دیوار ...

جواب می شنوم !

.

 

.

تو نیستی که ... ببینی ...

 



:: موضوعات مرتبط: ایران، شعر، شعر، ادبیات غنایی، ،
:: برچسب‌ها: نیستی, فریدون مشیری, اشعار غنایی, شعر معاصر, عاشقانه ها,
نويسنده : ....


پرواز

 

 

 

 

پرواز

گاهی میانِ خلوتِ جمع ،
یا در انزوای خویش ،
موسیقیِ نگاهِ تو را گوش می‌کنم!
وز شوقِ این محال ،
که دستم به دستِ توست،
من جای راه رفتن
پرواز می‌کنم ...!

"فریدون مشیری"

 

 



:: موضوعات مرتبط: شعر، ادبیات غنایی، ،
:: برچسب‌ها: پرواز, شعر, فریدون مشیری, شعر معاصر,
نويسنده : ....


حسین منزوی ---خیال خام
Image result for ‫خیال خام پلنگ من‬‎

خیال خام ...

خیال خام پلنگ من به سوی ماه جهیدن بود

و ماه را زِ بلندایش به روی خاک کشیدن بود

پلنگ من ـ دل مغرورم ـ پرید و پنجه به خالی زد

که عشق ـ ماه بلند من ـ ورای دست رسیدن بود

گل شکفته ! خداحافظ، اگرچه لحظــه دیدارت

شروع وسوسه‌ای در من، به نام دیدن و چیدن بود

من و تو آن دو خطیم آری، موازیان به ناچاری

که هردو باورمان ز آغاز، به یکدگر نرسیدن بود

اگرچه هیچ گل مرده، دوباره زنده نشد امّا

بهار در گل شیپوری، مدام گرم دمیدن بود

شراب خواستم و عمرم، شرنگ ریخت به کام من

فریبکار دغل‌پیشه، بهانه ‌اش نشنیدن بود

چه سرنوشت غم‌انگیزی، که کرم کوچک ابریشم

تمام عمر قفس می‌بافت، ولی به فکر پریدن بود******  حسین منزوی



:: موضوعات مرتبط: ایران، متن ادبی، شعر، ادبیات غنایی، ،
:: برچسب‌ها: حسین منزوی-شعر-خیال خام,
نويسنده : ....


غزلی از استاد مهرداد اوستا

غزلی از استاد مهرداد اوستا

از درد گفتن

از درد سخن گفتن و از درد شنیدن

با مردم بی‌درد، ندانی که چه دردیست

 

بازآی که چون برگ خزانم رخ زردی‌ست

با یاد تو دمساز دل من، دم سردی‌ست

گر رو به تو آورده‌ام از روی نیازی‌ست

ور دردسری می‌دهمت از سر دردی‌ست

از راهروان سفر عشق، در این دشت

گلگونه سرشکی‌ست اگر راهنوردی‌ست

در عرصه اندیشه من با که توان گفت

سرگشته چه فریادی و خونین چه نبردی‌ست

غمخوار به جز درد و وفادار به جز درد

جز درد که دانست که این مرد چه مردی‌‌ست؟‌

از درد سخن گفتن و از درد شنیدن

با مردم بی‌درد، ندانی که چه دردی‌ست

چون جام شفق، موج زند خون به دل من

با این همه دور از تو مرا چهره زردی‌ست

زین لاله بشکفته در دامن صحرا

هر لاله، نشان قدم راهنوردی‌ست

یا خون شهیدی‌ست که جوشد ز دل خاک

هرجا که در آغوش صبا غنچه وردی‌ست

 



:: موضوعات مرتبط: ایران، شعر، شعر، ادبیات غنایی، ،
:: برچسب‌ها: غزل،شعر،ادبیات معاصر،مهرداد اوستا,
نويسنده : ....


بهار

تو

                  تماشا کن

که بهار دیگر

                           پاورچین                      

                                        پاورچین

از دل تاریکی

                                می گدرد

و تو

                در خوابی

و پرستوها می خوابند

و تو

               می اندیشی

                                     به بهار دیگر

و به یاری دیگر...................

 

 

حمید مصدق

                     



:: موضوعات مرتبط: شعر، شعر، ادبیات غنایی، ،
:: برچسب‌ها: بهار , حمید مصدق, شعر,
نويسنده : ....


انوری

اوحدالدّین محمّدبن محمّد انوری معروف بهانوری ابیوردی و «حجّةالحق» از جملهٔ شاعران و دانشمندان ایرانی سده ۶ قمری در دوران سلجوقیان است. انوری استاد قصیده سرای شعر پارسی و آراسته به هنرهای خوش‌نویسی و موسیقی بوده‌است. او از دانش‌های ریاضیات، فلسفه و موسیقی بهره‌ور و در دستورات اخترشناسی به زبان خود مرجع بوده‌است. وجود گواه‌ها و نشانه‌هایی در شعر انوری سخن از آگاهی او از موسیقی دارد و همین امر برخی از پژوهندگان را برانگیخته تا او را موسیقی‌دانی تحصیل کرده بدانند. کتاب اماده شده شامل دیوان غزلیات ایشان می باشد که توسط جناب علی مصطفوی تدوین و تنظیم شده است.

در همه عالم وفاداری کجاست         غم به خروارست غمخواری کجاست

درد دل چندان که گنجد در ضمیر      حاصلست از عشق دلداری کجاست

گر به گیتی نیست دلداری مرا         ممکن است از بخت دل‌باری کجاست

اندرین ایام در باغ وفا                     گر نمی‌روید گلی خاری کجاست

جان فدای یار کردن هست سهل      کاشکی یار بسی یاری کجاست

در جهان عاشقی بینم همی           یک جهان بی‌کار با کاری کجاست



:: موضوعات مرتبط: نقد و تحلیل، شعر، ادبیات غنایی، ،
:: برچسب‌ها: شعر،شاعری،انوری,
نويسنده : ....


تک بیت های بسیار زیبا و آموزنده از بزرگان شعر و ادب پارسی 3

به دل نقش خیال خفتنش بر سینه چون بندم ؟ تپیدن های دل ترسم کند از خواب بیدارش

لبخند تو را چند صباحیست ندیدم یک بار دگر خانه ات آباد بگو سیب

بگذشته و آینده دریغ و هوس است عمری که شنیده ای همین یک نفس است

مرو راهی که پایت را ببندند مکن کاری که هوشیاران بخندند

دلم پر آتش و چشمم پر آب شد هر دو دو خانه وقف تو کردم خراب شد هر دو

قاصد ادای نامه تواند نه عرض شوق حیف از زبان که بال کبوتر نمی شود

4 Sher PoemlWwW.KamYab.IR  تک بیت های بسیار زیبا و آموزنده از بزرگان شعر و ادب پارسی

نمی گویم فراموشم مکن گاهی به یاد آور رفیقی را که می دانی نخواهی رفت از یادش

تو باز حسن پراندی و من کبوتر دل کبوتری که رود سوی باز ناید باز

این که دائم می کشم با خود نپنداری تن است گور گردان است و در آن آرزوهای من است

گویند مردمان غم دیوانگان خورند / دیوانه هم شدیم و غم ما کسی نخورد

شمع را باید از این خانه برون بردن و کشتن / تا که همسایه ندان که تو در خانه مائی



:: موضوعات مرتبط: شعر، ادبیات غنایی، ،
:: برچسب‌ها: عشق,
نويسنده : ....


یک نفر از کوچه ی ما عشق را دزدیده است

 

 

یک نفر از کوچه ی ما عشق را دزدیده است
این خبردرکوچه های شهر ما پیچیده است
… … … …
دوره گردی در خیابانها محبت می فروخت
گوئیا او هم بساط خویش را برچیده است
… … … …
عاشقی می گفت روزی روزگاران قدیم
عشق را از غنچه های کوچه باغی چیده است
… … … …
عشق بازی در خیابان مطلقا ممنوع شد
عابری این تابلو را دورمیدان دیده است
… … … …
یک چراغ قرمز از دیروز قرمز مانده است
چشمکش را هیز چشمی خیره سر دزدیده است
… … … …
می روم از شهر این دل سنگهای کور دل
یک نفر بر ریش ما دلریشها خندیده است

نوشته شده توسط: مصطفی سرداری

 



:: موضوعات مرتبط: شعر، انواع ادبی، شعر، ادبیات غنایی، ،
نويسنده : ....


زندگینامه مولوی 2

داستان آشنایی با شمس 

وی همچنانکه گفتیم یک لحظه از تربیت خود غافل نبوده، تاریخ اینچنین می‌نویسد که روزی شمس وارد مجلس مولانا می‌شود. در حالی که مولانا در کنارش چند کتاب وجود داشت. شمس از او می‌پرسد این که اینها چیست؟ مولانا جواب می‌دهد قیل و قال است. شمس می‌گوید و ترا با اینها چه کار است و کتابها را برداشته در داخل حوضی که در آن نزدیکی قرار داشت می‌اندازد. مولانا با ناراحتی می‌گوید ای درویش چه کار کردی برخی از اینها کتابها از پدرم رسیده بوده و نسخه منحصر بفرد می‌باشد. و دیگر پیدا نمی‌شود؛ شمس تبریزی در این حالت دست به آب برده و کتابها را یک یک از آب بیرون می‌کشد بدون اینکه آثاری از آب در کتابها مانده باشد. مولانا با تعجب می‌پرسد این چه سرّی است؟ شمس جواب می‌دهد این ذوق وحال است که ترا از آن خبری نیست. از این ساعت است که حال مولانا تغییر یافته و به شوریدگی روی می‌نهد و درس و بحث را کناری نهاده و شبانه روز در رکاب شمس تبریزی به خدمت می‌ایستد. و به قول استاد شفیعی کدکنی تولدی دوباره می‌یابد.

هر چند که مولوی در طول زندگی شصت و هشت ساله خود با بزرگانی همچون محقق ترمذی،
شیخ عطار، کمال الدین عدیم و محی الدین عربی حشر و نشرهایی داشته و از هر کدام توشه‌ای براندوخته ولی هیچکدام از آنها مثل شمس تبریزی در زندگیش تاثیر گذار نبوده تا جائیکه رابطه‌اش با او شاید از حد تعلیم و تعلم بسی بالاتر رفته و یک رابطه عاشقانه گردیده چنانکه پس از آشنایی با شمس، خود را اسیر دست و پا بسته شمس دیده است.

پس از غیبت شمس از زندگی مولانا، با صلاح الدین زرکوب دمخور گردید، الفت او با این عارف ساده دل، سبب حسادت عده‌ای گردید. پس از مرگ صلاح الدین، حسان الدین چلبی را به عنوان یار صمیمی خود برگزید. که نتیجه همنشینی مولوی با حسام الدین،
مثنوی معنوی گردیده که حاصل لحظه‌هایی از همصحبتی با حسام‌الدین می‌باشد. علاوه بر کتاب فوق ایشان دارای آثار منظوم و منثور دیگری نیز می‌باشند که در زیر به نمونه‌هایی از آنها اشاره می‌شود:

 آثار مولانا

  • مثنوی معنوی که به زبان فارسی می باشد.
  • غزلیات شمس، غزلیاتی است که مولانا به نام مراد خود شمس سروده است.
  • رباعیات: حاصل اندیشه‌های مولاناست.
  • فیه ما فیه: که به نثر می‌باشد و حاوی تقریرات مولانا است که گاه در پاسخ پرسشی است و زمانی خطاب به شخص معین.
  • مکاتیب: حاصل نامه‌های مولاناست.
  • مجالس سبعه: سخنانی است که مولانا در منبر ایراد فرموده است.


بالاخره روح ناآرام جلاالدین محمد مولوی در غروب خورشید روز یکشنبه پنجم جمادی الاخر سال 672 هـ قمری بر اثر بیماری ناگهانی که طبیبان از درمان آن عاجز گشتند به دیار باقی شتافت.

منابع

  1. محمدرضا علی قلی زاده، گلچین غزلیات شمس تبریزی، چاپ خورشید، زمستان 71
  2. رضا قلی خان هدایت، چشمه خورشید، ناشر کتاب نمونه، بهار 1368
  3. عسگر اردوبادی، دیوان شمس تیریزی، چاپ 1335
  4. دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی، غزلیات شمس ، انتشارات امیر کبیر ،چاپ هفدهم 1383

 



:: موضوعات مرتبط: نقد و تحلیل، شعر، ادبیات غنایی، ،
:: برچسب‌ها: شعر, زندگی نامه مولانا,
نويسنده : ....


زندگینامه مولوی 1

 شرح زندگی

جلال الدین محمد در ششم ربیع الاول سال 604 هجری (قرن هفتم) در شهر بلخ دیده به جهان گشود، ایشان اجدادش همه اهل خراسان بوده‌اند. پدرش نیز محمد نام داشته سلطان العلماء خوانده می‌شد و به بهاءالدین ولدبن ولد مشهور، پدرش مردی سخنور بوده، مردم بلخ علاقه فراوانی بر او داشته که ظاهرا همان وابستگی مردم به بهاء ولد سبب ایجاد ترس در محمد خوارزمشاه گردیده است. که در نتیجه آن، مهاجرت بهاءالدین ولد به قونیه گردید. اما از بدشناسی در آنجا نیز تحت مخالت امام فخررازی که فردی بانفوذ در دربار خوارزمشاه بود قرار گرفت.

القاب وی

با لقبهای خداوندگار، مولانا، مولوی، ملّای روم و گاهی با تخلص خاموش در میان فارس زبانان شهرت یافته است.

مسافرتهای وی

جلال الدین محمد در سفر زیارتی که پدرش از بلخ به آن عازم گردید پدرش را همراهی نمود، در طی این سفر در شهر نیشابور همراه پدرش به دیدار شیخ فریدالدین عطار عارف و شاعر شتافت. ظاهرا شیخ فریدالدین سفارش مولوی را در همان کودکیش (6 سالکی یا 13 سالگی ) به پدر نمود. در این سفر حج علاوه بر نیشابور در بغداد نیز مدتی رحل اقامت گزید و ظاهرا به خاطر فتنه تاتار از بازگشت به وطن منصرف گردیده و بهاء الدین ولد در آسیای صغیر ساکن شد. اما پس از مدتی براساس دعوت علاء الدین کیقباد به شهر قونینه بازگشت.

ازدواج وی

جلال الدین محمد در هجده سالگی با گوهر خاتون دختر خواجه لالای سمرقندی ازدواج نمود که حاصل این ازدواج سه پسر و یک دختر بود. پس از فوت پدرش بهاء ولد راه پدر را ادامه داده و به هدایت و ارشاد مردم عمر خود را سپری نمود.

سفر برای تحصیلات تکمیلی

مولوی در عین حالی که مردم را تربیت می‌نمود از خودش نیز غافل نبوده تا جایی که وقتی موفق به دیدار محقق ترمذی گردید خود را شاگرد او کرده از تعلیمات و ارشادات او نهایت بهره‌ها را برده و علی الظاهر و به تشویق همین استادش برای تکمیل معلوماتش رنج سفر به حلب را برخود آسان نموه و عازم شهر حلب گردید. ایشان در شهر حلب علم فقه را از کمال الدین عدیم فرا گرفت و پس از مدتی که به شهر دمشق رفت از دیدار با محی الدین عربی، عارف و متفکر زمانش نیز کمال استفاده‌ها را برده و از آنجا عازم شهر قونیه گردیده و بنابه درخواست سید برهان الدین طریق ریاضت را در پیش گرفت. پس از مرگ محقق ترمذی به مدت 5 سال مدرس علوم دینی گردید که نتیجه آن تربیت چهارصد شاگرد می‌باشد.

 



:: موضوعات مرتبط: ایران، نثر، شعر، ادبیات غنایی، ،
:: برچسب‌ها: شعر, زندگی نامه مولانا,
نويسنده : ....


شعری از شیخ بهائی

همه روز روزه بودن همه شب نماز کردن              همه ساله حج نمودن سفر حجاز کردن

ز مدینه تا به کعبه سروپا برهنه رفتن                 دو لب از برای لبیک به وظیفه باز کردن

به مساجد و معابد همه اعتکاف جستن         ز ملاهی و مناهی همه احتراز کردن

شب جمعه ها نخفتن به خدای راز گفتن     ز وجود بی نیازش طلب نیاز کردن

به خدا که هیچکس را ثمر آنقدر نباشد          که به روی ناامیدی در بسته باز کردن



:: موضوعات مرتبط: شعر، ادبیات غنایی، ،
:: برچسب‌ها: شعر,
نويسنده : ....


شعرهای عاشقانه و جالب فروغ فرخزاد و حمید مصدق برای یکدیگر"سیب"

شعرهای عاشقانه و جالب فروغ فرخزاد و حمید مصدق برای یکدیگر

 دو شعر عاشقانه از این دو شاعر نامی که شعرهایی عاشقانه برای هم و در جواب همدیگر مینوشتند

forogh7[WwW.Kamyab.IR]

شعر زیبای حمید مصدق

تو به من خندیدی و نمی دانستی

من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم

باغبان از پی من تند دوید

سیب را دست تو دید

غضب آلود به من کرد نگاه

سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک

و تو رفتی و هنوز،

سالهاست که در گوش من آرام آرام

خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم

و من اندیشه کنان غرق در این پندارم

که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت

.
.
.
.

جواب زیبای فروغ فرخ زاد

من به تو خندیدم

چون که می دانستم

تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی

پدرم از پی تو تند دوید

و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه

پدر پیر من است

من به تو خندیدم

تا که با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم

بغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من و

سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک

دل من گفت: برو

چون نمی خواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را …

و من رفتم و هنوز سالهاست که در ذهن من آرام آرام

حیرت و بغض تو تکرار کنان

می دهد آزارم

و من اندیشه کنان غرق در این پندارم

که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت

برگرفته از سایت کمیاب



:: موضوعات مرتبط: شعر، ادبیات غنایی، ،
:: برچسب‌ها: فروغ فرخزاد،حمید مصدق,
نويسنده : ....


تا حالا اسامی معروفترین عاشقای جهان را شنیدی

اتللو و دزدمونا(عشاق درام ویلیام شکسپیر)

امیر ارسلان وفرخ لقا(عشاق قدیمی افسانه های فولکوریک ایران)

بهرام و گل اندام(عشاق قدیمی افسانه های فولکوریک ایران)

بیژن و منیژه(عشاق شاهنامه فردوسی)

پل ویرژینی(عشاق رمان تاریخی برناردن دوسن پیر)

خسرو شیرین(در داستانی از نظامی گنجوی)

رومئو و ژولیت(عشاق درام شکسپیر)

رابعه و بکتاش(از افسانه های اعراب است که به زبان فارسی نیز در آمده است)

زال و رودابه(از شاهنامه فردوسی)

زهره و منوچهر(از دیوان ایرج میرزا)

سلامان و ابسال(از جامی)

سلیمان و ملکه صبا(از داستان های تورات)

سامسون و دلیله(از داستان های تورات)

شیرین و خسرو(از امیر خسرو دهلوی)

فرهاد و شیرین(از وحشی بافقی)

کلئوپاترا و ژولیوس سزار و آنتوان(داستان عشق کلئوپاترا ملکه مصر به دو سردار و قیصر روم)

لیلی و مجنون(اصلش عربی بوده ولی در اشعار شعرای فارسی منجمله نظامی و جامی و مکتبی شیرازی نیز آمده است)

مادام پمپادور و لویی شانزدهم پادشاه فرانسه

کاری آنتوانت(زوجه لویی شانزدهم) و کاردینال روهان

ناپلئون و ژوزفین

نورجهان (ایرانی) و جهانگیر(هندی)

وامق و عذرا(در داستانی از عنصری)

ویس و رامین(از فخرالدین اسد گرگانی)

همای و همایون(از خواجوی کرمانی)

یوسف و زلیخا(از جامی و آذر بیگدلی)



:: موضوعات مرتبط: نثر، ادبیات غنایی، ،
نويسنده : ....


شعر زندگي چيست؟؟



شعر«زندگی یعنی چه؟» از سهراب سپهری

  شب آرامی بود
 می روم در ایوان، تا بپرسم از خود
زندگی یعنی چه؟
مادرم سینی چایی در دست
گل لبخندی چید، هدیه اش داد به من
خواهرم تکه نانی آورد، آمد آنجا
لب پاشویه نشست
پدرم دفتر شعری آورد، تکيه بر پشتی داد
شعر زیبایی خواند، و مرا برد،  به آرامش زیبای یقین
:با خودم می گفتم
زندگی، راز بزرگی است که در ما جاریست
زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست
رود دنیا جاریست
زندگی ، آبتنی کردن در این رود است
وقت رفتن به همان عریانی؛ که به هنگام ورود آمده ایم
دست ما در کف این رود به دنبال چه می گردد؟
!!!هیچ
زندگی، وزن نگاهی است که در خاطره ها می ماند
شاید این حسرت بیهوده که بر دل داری
شعله گرمی امید تو را، خواهد کشت
زندگی درک همین اکنون است
زندگی شوق رسیدن به همان
فردایی است، که نخواهد آمد
تو نه در دیروزی، و نه در فردایی
ظرف امروز، پر از بودن توست
شاید این خنده که امروز، دریغش کردی
آخرین فرصت همراهی با، امید است
زندگی یاد غریبی است که در سینه خاک
به جا می ماند
 زندگی، سبزترین آیه، در اندیشه برگ
زندگی، خاطر دریایی یک قطره، در آرامش رود
زندگی، حس شکوفایی یک مزرعه، در باور بذر
زندگی، باور دریاست در اندیشه ماهی، در تنگ
زندگی، ترجمه روشن خاک است، در آیینه عشق
زندگی، فهم نفهمیدن هاست
زندگی، پنجره ای باز، به دنیای وجود
تا که این پنجره باز است، جهانی با ماست
آسمان، نور، خدا، عشق، سعادت با ماست
فرصت بازی این پنجره را دریابیم
در نبندیم به نور، در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم
پرده از ساحت دل برگیریم
رو به این پنجره، با شوق، سلامی بکنیم
زندگی، رسم پذیرایی از تقدیر است
وزن خوشبختی من، وزن رضایتمندی ست
زندگی، شاید شعر پدرم بود که خواند
چای مادر، که مرا گرم نمود
نان خواهر، که به ماهی ها داد
زندگی شاید آن لبخندی ست، که دریغش کردیم
زندگی زمزمه پاک حیات ست، میان دو سکوت
زندگی، خاطره آمدن و رفتن ماست
لحظه آمدن و رفتن ما، تنهایی ست
من دلم می خواهد
قدر این خاطره را دریابیم.
                                 سهراب سپهری

منبع:hsaffar.blogfa.com



:: موضوعات مرتبط: شعر، انواع ادبی، شعر، ادبیات غنایی، ،
:: برچسب‌ها: شعر, سهراب سپهري,
نويسنده : ....


جملات زیبا

 

قشنگ یعنی چه‌؟
قشنگ یعنی تعبیر عاشقانه‌ی اشکال
و عشق
تنها عشق
تورا به گرمی یک سیب می‌کند

مانوس

سهراب سپهری 

خاطره یعنی
گذشته ها،

                      نگذشته ... 

هزار بار هم حاضرم برگردم به کودکی و باز بزرگ شوم
با اینکه سخت ترین کار دنیاست
فقط به عشقِ دستــــان مهربانِ پــــدر 

چـه آزمون دشوآریستــ . . .

قلبت رآ سمت چپ بگذآرنـد و بگوینـد :

برو بـه رآه رآست . . . 

 برگرفته از سایت ایران سان



:: موضوعات مرتبط: تصاویر، متن ادبی، شعر، نثر، ادبیات غنایی، ،
:: برچسب‌ها: جملات ارزشمند , تصاویر,
نويسنده : ....


شعر

مشک برداشت که سیراب کند دریا را
رفت تا تشنگی‌اش آب کـند دریا را
آب روشن شد و عکـس قمر افتاد در آب
ماه می‌خواست که مهتاب کند دریا را
تشنه می‌خواست ببیند لـب او را دریا
پس ننوشید که سیراب کند دریا را
کوفه شد علقمه، شقّ القمری دیگر دید
ماه افتاد که محراب کند دریا را
تـا خجالت بکشد، سرخ شود چهره آب
زخم می‌خورد که خوناب کند دریا را
ناگهان موج برآمد که رسید اقیانوس
تا در آغوش خودش خواب کند دریا را
آب مهریّه ی گل بود والّا خـورشید
در توان داشت که مرداب کند دریا را
روی دست تو ندیده است کسی دریا را
چون خدا خواست که نایاب کند دریا را
سید حمید رضا برقعی 



:: موضوعات مرتبط: شعر، شعر، ادبیات حماسی، ادبیات غنایی، ،
:: برچسب‌ها: شعر, حضرت عباس(س), برقعی,
نويسنده : ....


غزلي براي ارتحال امام

ای روح بلند عارفانه                     فریاد رسای این زمانه

با نام تو نامه رهایی                    گردید روان به هر کرانه

این قرن به نام تو مزیّن                 گردیده دگر همه فسانه

از نام ‌تو شعر و عشق و عرفان      زد بر دل عاشقان جوانه

اندوه و غم ات مرا شکسته           تا کرد اَجل تو را نشانه

داریم به دل غم فراغت                با آن همه گریه شبانه

خود سینه به آتشی سپردست      کز هجر تو می کشد زبانه

کی یاد تو می رود زخاطر              خرداد بود فقط بهانه

تا اشک زچشم خود فشانم           با خواندن شعر و هم ترانه

بعد از تو همیشه سرد مانده است   هم شهر و همی درون خانه

باشد زغم جدایی تو                     هر لحظه به هر کجا نشانه

فریاد زند زجان جماران                  چون پیر نشد به آشیانه

در آتش غم نشسته تهران            از خطّ شمال تا خزانه

زآنروی که چهره امام اش             پنهان شده نیست در میانه

رفته است خمینی از بر ما           کی می رود از دل آن یگانه

صابر به شفاعتش امیدی دارد        به جهان جاودانه

 

رحلت آقا خمینی گریه کن

گریه کن ابر بهاری گریه کن           با من از این سوگواری گریه کن

دل ندارد طاقت هجران او           با دل من خود به یاری گریه کن

در فراق چهره مولای خویش           نایداز من هیچ کاری گریه کن

چون دهم شرح غم اش را با کسی           تا همیشه، سوگواری گریه کن

دل به عشق اش داده ام دلداده ام           بهر این دل، دلفکاری گریه کن

می رسد خرداد و داداز یادِ او           کی توانم بردباری گریه کن

سالیانی می رود بی روی او           برجهان و نابِکاری گریه کن

دست ما از دامنش کوتاه شد           زان ما شد بی قراری گریه کن

صابر از دل کی رود اندوه او           در عزایش غصّه داری گریه کن

از خمینی درس دینداری بگیر           برچنان صبر و صبوری گریه کن

محمدتقي صابري

 



:: موضوعات مرتبط: شعر، شعر، ادبیات غنایی، ،
:: برچسب‌ها: غزل, ارتحال امام خمینی(ره), محمد تقی صابری, شعر,
نويسنده : ....


دو غزل از دکتر محمد رضا روزبه .....

مـن آواره­ ی نـاکـجـــــایـی­ تــریــن ردّپــــایــم

چه بـی انتهـــایم خـدایــا، چه بی ­انتهــــایـم

مـــرا دارد از خــود تهــی می­ کنــــد ذرّه ذرّه

همان حسّ گنگی که می­ جوشد از ژرفنایم

پُــــرم از غریبـیّ و لبـــریزم از بـی ­شکیبــی

خدایـا نمی­ دانـم امشـب کی­ام، در کجــایم

من و جستجوی تو ای نبض پنهان هسـتی

کجــای زمیــن و زمــانی؟ بگـــو تـا بیــــایم

بگــو از کجـای دلــم می ­وزی، سایه­ روشـن

کـه مـن بــا غریبــانگـی­ های تـو آشنــــایـم 

کبودای زخمی که گل می­ کنی در سـکوتم

بنفشای بغضی که سر می­ کشی از صدایم

چو یک قاصـدک در پریشانی دسـت طوفان

در آشــوب بی ­ســـاحل یـادهـایت، رهـــایم

چو فانوس چشـمانم از آتش و انتظار است

بیــــا، ورنـه تا صبـح می­ پـژمـرد روشنـــــایم

هنــوز این منـم خیــره بر امتـــداد همیشه

که روزی تـو می­ آیی از آن­سوی لحظه­ هایم

******************************

 بیـــا کــه در پــس دیــوارها دلـم پوسید                  از ایـن تـوالـــی و تکـــرارها دلـم پوسید

بیـــا و پنجــره هـای همیشـه را وا کـن                     به سمت کوچه ی دیدارها، دلم پوسید

مــرا بـه آبــی پــروازهـا ببـــر یک صبــح                     که در سکـوت شب غـارها دلـم پوسید

نگاه صیقلی ات کو در این تکـدّر ســـرد                     ز بـس تـراکــــم زنگــارهـا، دلـم پوسـید

به چارگوشـه ی این عنکبوتخانه ی کور                     میــان کشمکــش تـــارهـا دلـم پـوسید

ببــار بر عطش زخـم های تشنه ی من                     کــه در عقیــــم نمکــزارهـا دلـم پوسید

مــرا ببـــــر به تماشـــای آسمــانی ها                      کــه در تلاقــــی دیــــوارهـا دلـم پوسید

 

                                                                      «دکتر محمّدرضا روزبه»

 

 

 



:: موضوعات مرتبط: شعر، انواع ادبی، شعر، ادبیات غنایی، ،
:: برچسب‌ها: شعر, غزل, دکتر محمدرضا روزبه, شعر معاصر,
نويسنده : ....


شعر........

 اعتبــار شـــعرهای عاشــقانه
چشـــم های ِتوست
پـلک نبـــند
بیــکار میــمانند
اینــهمه شــاعر..!!


ـــــ نیلوفر ثانی ـــــــــــبرگرفته از سایت تیوال



:: موضوعات مرتبط: شعر، ادبیات غنایی، ،
:: برچسب‌ها: نیلوفر ثانی, شعر, معاصر, تیوال,
نويسنده : ....


شعر...........شاملو

میان افتاب های همیشه

زیبایی تو لنگریست.

نگاهت

شکست ستمگریست.

و چشمانت با من گفتند

که فردا

روز دیگریست.

شاملو

 



:: موضوعات مرتبط: شعر، ادبیات غنایی، ،
:: برچسب‌ها: شاملو, شعر,
نويسنده : ....


شعر........

 

 تمام هستیم اینجا به پای کودکیم مرد

تمام کودکیم را حصار درد وغمت خورد

تو آن روز که درچمنزار خیالم قدم می گذاشتی

وبا عبور از هفت وادی ذهنم به قلبم می رسیدی

مرا که آنگونه سرکش از غرور جوانی

بر بیشه های دانسته ونشناخته می تاختم

رام کردی در حیاطی بوسعت تمام دلتنگی های کودکانه ام جای دادی
 ******************

زهراپورخسروانی

برگرفته از سایت تیوال

 



:: موضوعات مرتبط: شعر، ادبیات غنایی، ،
:: برچسب‌ها: شعر, زهرا پور خسروانی تیوال,
نويسنده : ....


کمی دلتنگی....................

زندگی شاید آن لبخندی ست ، که دریغ اش کردیم . . .
"سهراب سپهری"

************************

راه مقصود

خـون مـی‌خـورم چـو غـنـچـه کــه جــز بــاد         در ایــن زمـانـه مـحــرم پـیــغــام راز نیست

آواره‌گــــــرد وادی تـــــــشــــــویـــــــش را          آن قـبـله‌ای که مـی‌طـلـبـی در حـجـاز نیست

راهـی کـه سـر بـه درگـه مـقصود مـی‌نـهـد          صد عمر اگر در آن به سـر آید دراز نیست

فریدون توللی

***************

رسم " خوب " ها همین است ؛
حرف آمدنشان شادت می کند
و ماندنشان ...
با دلت چنان می کند
که هنوز نرفته ...

دلتنگشان می شوی !

 **********************

میان مرغان مهاجر آن که در انتهاست شاید ضعیف ترین باشد ...

شاید امّا ...

دل بسته ترین است ...

**************

 

 



:: موضوعات مرتبط: متن ادبی، نثر، شعر، ادبیات غنایی، ،
:: برچسب‌ها: شعر, سهری, سهراب, فریدون توللی, دل تنگی, وابستگی,
نويسنده : ....


دکتربازی | اسماعیل امینی

 

دکتربازی | اسماعیل امینی  (دل نوشته ها)

خاک ایران یکسر از دکتر پر است
هرکه دکتر نیست نانش آجر است
ملک ایران سرزمین دکتران
این‌قدر دکتر نباشد در جهان
شهر دکتر، کوچه دکتر، باغ دک
کبک دکتر، فنچ دکتر، زاغ دک
برگرفته از وبلاگ گوهر پارسی

 



:: موضوعات مرتبط: شعر، ادبیات غنایی، ،
:: برچسب‌ها: دکتر بازی, شعر, طنز, گوهر پارسی,
نويسنده : ....


دل نوشته هایی از ادب معاصر

وقتی که تو نیستی
دنیا
چیزی کم دارد
مثل ِ کم داشتن ِ یک وزیدن ، یک واژه ، یک ماه ! ...

من فکر می کنم در غیاب ِ تو
همه ی ِ خانه های ِ جهان خالیست !
همه ی ِ پنجره ها بسته است !
وقتی که تو نیستی
من هم
تنهاترین اتفاق ِ بی دلیل ِ زمین ام .
واقعا ...
وقتی که تو نیستی
من نمی دانم برای گم و گور شدن
به کدام جانب ِ جهان بگریزم ...

(سید علی صالحی)

************************

"دوستت دارم" را
در دستانم می‌چرخانم
از این دست به آن دست.
پس چرا
هروقت می‌خواهم
به دستت بدهم نیستی؟
چرا اینجا نیستی

تا "دوستت دارم" را
از جنس خاک کنم،
از جنس تنم،
و با بوسه بپوشانمش بر تنت ؟

بگذار "دوستت دارم" را
از جنس نگاه کنم
از جنس چشمانم
و تا صبح به نفس‌های تو بدوزم.

عباس معروفی

*******************

ری‌را...
به خاطر داری آن روز غروب
تو گفتی بوی ميخک و ستاره می‌آيد؟
اما صدايی شبيه صدای بامداد آمد
شما شيونِ اسپند را بر آتش نديده‌ايد
...
بعد يک فوج ستاره‌ سپيد را ديديم
با آسمانی که باکره بود و
ترانه‌ای که لبِ پنجره
به گلویِ گلدان ... نُک می‌زد!

من هنوز نمی‌دانم چرا غروبِ هر پنج‌شنبه گريه‌ام می‌گيرد
برايم بنويس شاعرانِ بزرگ، به ماه کامل چه می‌گويند.......!

(سید علی صالحی)
***************************

 
حـالا کـه رفـتـه ای
مـن مـانـده ام و
آدم هـایـی کـه عـطـر تـو را مـی زنـنـد!

(محمد رضا عبدالملکیان)

********************

 

این بار هم که
تاول پاهایم خشک شود
دوباره عاشقت می شوم
دوباره راه می افتم
دوباره
گم می شوم ...

*کیکاوس یاکیده*

 

 



:: موضوعات مرتبط: متن ادبی، نثر، ادبیات غنایی، ،
:: برچسب‌ها: عباس معروفی, محمدرضا عبدالملکیان, سید علی صالحی, کیکاوس یاکیده, اینجا بدون من , بهرام توکلی,
نويسنده : ....


شعر عشق صدای پای فاصله هاست......... سهراب سپهری

دم غروب ، میان حضور خسته اشیا

 

نگاه منتظری حجم وقت را می دید.
و روی میز ، هیاهوی چند میوه نوبر
به سمت مبهم ادراک مرگ جاری بود.
و بوی باغچه را ، باد، روی فرش فراغت
نثار حاشیه صاف زندگی می کرد.
و مثل بادبزن ، ذهن، سطح روشن گل را
گرفته بود به دست
و باد می زد خود را.

مسافر از اتوبوس
پیاده شد:
“چه آسمان تمیزی!”
و امتداد خیابان غربت او را برد.

غروب بود.
صدای هوش گیاهان به گوش می آمد.
مسافر آمده بود
و روی صندلی راحتی ، کنار چمن
نشسته بود:
“دلم گرفته ،…
دلم عجیب گرفته است.
تمام راه به یک چیز فکر می کردم
و رنگ دامنه ها هوش از سرم می برد.
خطوط جاده در اندوه دشت ها گم بود.
چه دره های عجیبی !
و اسب ، یادت هست ،
سپید بود
و مثل واژه پاکی ، سکوت سبز چمن وار را چرا می کرد.
و بعد، غربت رنگین قریه های سر راه.
و بعد تونل ها ،
دلم گرفته ،
دلم عجیب گرفته است.
و هیچ چیز ،
نه این دقایق خوشبو،که روی شاخه نارنج می شود خاموش ،
نه این صداقت حرفی ، که در سکوت میان دو برگ این گل شب بوست،
نه هیچ چیز مرا از هجوم خالی اطراف
نمی رهاند.
و فکر می کنم
که این ترنم موزون حزن تا به ابد
شنیده خواهد شد.”

نگاه مرد مسافر به روی زمین افتاد :
“چه سیب های قشنگی !
حیات نشئه تنهایی است.”
و میزبان پرسید:
قشنگ یعنی چه؟
- قشنگ یعنی تعبیر عاشقانه اشکال
و عشق ، تنها عشق
ترا به گرمی یک سیب می کند مانوس.
و عشق ، تنها عشق
مرا به وسعت اندوه زندگی ها برد ،
مرا رساند به امکان یک پرنده شدن.
- و نوشداری اندوه؟
- صدای خالص اکسیر می دهد این نوش.

و حال ، شب شده بود.
چراغ روشن بود.
و چای می خوردند.

- چرا گرفته دلت، مثل آنکه تنهایی.
- چقدر هم تنها!
- خیال می کنم
دچار آن رگ پنهان رنگ ها هستی.
- دچار یعنی
- عاشق.
- و فکر کن که چه تنهاست
اگر ماهی کوچک ، دچار آبی دریای بیکران باشد.
- چه فکر نازک غمناکی !
- و غم تبسم پوشیده نگاه گیاه است.
و غم اشاره محوی به رد وحدت اشیاست.
- خوشا به حال گیاهان که عاشق نورند
و دست منبسط نور روی شانه آنهاست.
- نه ، وصل ممکن نیست ،
همیشه فاصله ای هست .
اگر چه منحنی آب بالش خوبی است.
برای خواب دل آویز و ترد نیلوفر،
همیشه فاصله ای هست.
دچار باید بود
و گرنه زمزمه حیات میان دو حرف
حرام خواهد شد.
و عشق
سفر به روشنی اهتراز خلوت اشیاست.
و عشق
صدای فاصله هاست.
صدای فاصله هایی که
- غرق ابهامند
- نه ،

 

 



:: موضوعات مرتبط: شعر، شعر، ادبیات غنایی، ،
:: برچسب‌ها: اشعار , سهراب سپهری – عشق , صدای فاصله هاست,
نويسنده : ....


صفحه قبل 1 صفحه بعد