تبادل لینک هوشمند برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان نفیر ققنوس و آدرس salati.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.
من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی ای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه ما کجاییم در این بحر تفکر تو کجایی
آن نه خالست و زنخدان و سر زلف پریشان که دل اهل نظر برد که سریست خدایی
مرغ سحر ناله سر کن داغ مرا تازهتر کن زآه شرربار این قفس را برشکن و زیر و زبر کن بلبل پربسته! ز کنج قفس درآ نغمهٔ آزادی نوع بشر سرا وز نفسی عرصهٔ این خاک توده را پر شرر کن ظلم ظالم، جور صیاد آشیانم داده بر باد ای خدا! ای فلک! ای طبیعت! شام تاریک ما را سحر کن نوبهار است، گل به بار است ابر چشمم ژالهبار است این قفس چون دلم تنگ و تار است شعله فکن در قفس، ای آه آتشین! دست طبیعت! گل عمر مرا مچین جانب عاشق، نگه ای تازه گل! از این بیشتر کن مرغ بیدل! شرح هجران مختصر، مختصر، مختصر کن عمر حقیقت به سر شد عهد و وفا پیسپر شد نالهٔ عاشق، ناز معشوق هر دو دروغ و بیاثر شد راستی و مهر و محبت فسانه شد قول و شرافت همگی از میانه شد از پی دزدی وطن و دین بهانه شد دیده تر شد ظلم مالک، جور ارباب زارع از غم گشته بیتاب ساغر اغنیا پر می ناب جام ما پر ز خون جگر شد ای دل تنگ! ناله سر کن از قویدستان حذر کن از مساوات صرفنظر کن ساقی گلچهره! بده آب آتشین پردهٔ دلکش بزن، ای یار دلنشین! ناله برآر از قفس، ای بلبل حزین! کز غم تو، سینهٔ من پرشرر شد کز غم تو سینهٔ من پرشرر، پرشرر، پرشرر شد
یا علی گفتیم و عشق آغاز شد...
حتما شما هم این مصرع زیبا را زیاد شنیده اید ولی بقیه شعر را خیلی ها نمی دانند و شاعر آن را نمی شناسند .
این شعر از آقای دکتر محمود اکرامی فر هست . ایشون مجموعه شعری دارند به نام دریا تشنه است .این سروده زیبا را تقدیم می کنم به همه شیفتگان مولا أمیرالمؤمنین علی علیه السلام و عیدی من به شما دوستان محترم.
.... از بیابان بوی گندم مانده است
عشق روی دست مردم مانده است
آسمان بازیچه ی طوفان ماست
ابر نعش آه سرگردان ماست....
باز هم یک روز طوفان می شود
هر چه می خواهد خدا آن می شود
می روم افتان و خیزان تا غدیر
باده ها می نوشم از جوشن کبیر
آب زمزم در دل صحرا خوش است
باده نوشی از کف مولا خوش است
فاش می گویم که مولایم علیست
آفتاب صبح فردایم علیست
هر که در عشق علی گم می شود
مثل گل محبوب مردم می شود
تا علی گفتم زبان آتش گرفت
پیش چشمم آسمان آتش گرفت
آسمان رقصید و بارانی شدیم
موج زد دریا و طوفانی شدیم
بغض چندین ساله ی ما باز شد
یا علی گفتیم و عشق آغاز شد
یا علی گفتیم و دریا خنده کرد
عشق ما را باز هم شرمنده کرد
ای بینوا که فقر تو تنها گناه تست
در گوشه ای بمیر که این راه راه تست
این گونه گداخته جز داغ ننگ نیست
وین رخت پاره دشمن حال تباه تست
در کوچه های یخ زده
بیمار و دربدر
جان میدهی و مرگ تو تنها پناه تست
باور مکن که در دلشان میکند اثر
این قصه های تلخ که در اشک و آه تست
اینجا لباس فاخر که چشم همه عذرخواه تست
در حیرتم که از چه نگیرد درین بنا
این شعله های خشم که در هر نگاه تست
فریدون مشیری
شلوار تا خورده دارد مردي كه يك پا ندارد
خشم است و آتش نگاهش يعني تماشا ندارد
رخساره مي تابم از او اما به چشمم نشسته
بس نوجوان است و شايد از بيست بالا ندارد
بادا كه چون من مبادا چل سال رنجش پس از اين
خود گر چه رنجست بودن بادا مبادا ندارد.
با پاي چالاك پيما ديدي چه دشوار رفتم
تا چون رود او كه پايي چالاك پيما ندارد؟
تق تق كنان چوبدستش روي زمين مينهد مهر
با آنكه ثبت حضورش حاجت به امضا ندارد
بر چهره سرد و خشكش پيدا خطوط ملال است
گويا كه با كاهش تن جاني شكيبا ندارد
گويم كه با مهرباني خواهم شكيبايي از او
پندش دهم مادرانه گيرم كه پروا ندارد
رو مي كنم سوي او باز تا گفتگويي كنم ساز
رفته ست و خاليست جايش مردي كه يك پا ندارد
اوحدالدّین محمّدبن محمّد انوری معروف بهانوری ابیوردی و «حجّةالحق» از جملهٔ شاعران و دانشمندان ایرانی سده ۶ قمری در دوران سلجوقیان است. انوری استاد قصیده سرای شعر پارسی و آراسته به هنرهای خوشنویسی و موسیقی بودهاست. او از دانشهای ریاضیات، فلسفه و موسیقی بهرهور و در دستورات اخترشناسی به زبان خود مرجع بودهاست. وجود گواهها و نشانههایی در شعر انوری سخن از آگاهی او از موسیقی دارد و همین امر برخی از پژوهندگان را برانگیخته تا او را موسیقیدانی تحصیل کرده بدانند. کتاب اماده شده شامل دیوان غزلیات ایشان می باشد که توسط جناب علی مصطفوی تدوین و تنظیم شده است.
در همه عالم وفاداری کجاست غم به خروارست غمخواری کجاست
درد دل چندان که گنجد در ضمیر حاصلست از عشق دلداری کجاست
گر به گیتی نیست دلداری مرا ممکن است از بخت دلباری کجاست
اندرین ایام در باغ وفا گر نمیروید گلی خاری کجاست
جان فدای یار کردن هست سهل کاشکی یار بسی یاری کجاست
در جهان عاشقی بینم همی یک جهان بیکار با کاری کجاست
یک نفر از کوچه ی ما عشق را دزدیده است این خبردرکوچه های شهر ما پیچیده است … … … … دوره گردی در خیابانها محبت می فروخت گوئیا او هم بساط خویش را برچیده است … … … … عاشقی می گفت روزی روزگاران قدیم عشق را از غنچه های کوچه باغی چیده است … … … … عشق بازی در خیابان مطلقا ممنوع شد عابری این تابلو را دورمیدان دیده است … … … … یک چراغ قرمز از دیروز قرمز مانده است چشمکش را هیز چشمی خیره سر دزدیده است … … … … می روم از شهر این دل سنگهای کور دل یک نفر بر ریش ما دلریشها خندیده است
وی همچنانکه گفتیم یک لحظه از تربیت خود غافل نبوده، تاریخ اینچنین مینویسد که روزی شمس وارد مجلس مولانا میشود. در حالی که مولانا در کنارش چند کتاب وجود داشت. شمس از او میپرسد این که اینها چیست؟ مولانا جواب میدهد قیل و قال است. شمس میگوید و ترا با اینها چه کار است و کتابها را برداشته در داخل حوضی که در آن نزدیکی قرار داشت میاندازد. مولانا با ناراحتی میگوید ای درویش چه کار کردی برخی از اینها کتابها از پدرم رسیده بوده و نسخه منحصر بفرد میباشد. و دیگر پیدا نمیشود؛ شمس تبریزی در این حالت دست به آب برده و کتابها را یک یک از آب بیرون میکشد بدون اینکه آثاری از آب در کتابها مانده باشد. مولانا با تعجب میپرسد این چه سرّی است؟ شمس جواب میدهد این ذوق وحال است که ترا از آن خبری نیست. از این ساعت است که حال مولانا تغییر یافته و به شوریدگی روی مینهد و درس و بحث را کناری نهاده و شبانه روز در رکاب شمس تبریزی به خدمت میایستد. و به قول استاد شفیعی کدکنی تولدی دوباره مییابد.
هر چند که مولوی در طول زندگی شصت و هشت ساله خود با بزرگانی همچون محقق ترمذی، شیخ عطار، کمال الدین عدیم و محی الدین عربی حشر و نشرهایی داشته و از هر کدام توشهای براندوخته ولی هیچکدام از آنها مثل شمس تبریزی در زندگیش تاثیر گذار نبوده تا جائیکه رابطهاش با او شاید از حد تعلیم و تعلم بسی بالاتر رفته و یک رابطه عاشقانه گردیده چنانکه پس از آشنایی با شمس، خود را اسیر دست و پا بسته شمس دیده است.
پس از غیبت شمس از زندگی مولانا، با صلاح الدین زرکوب دمخور گردید، الفت او با این عارف ساده دل، سبب حسادت عدهای گردید. پس از مرگ صلاح الدین، حسان الدین چلبی را به عنوان یار صمیمی خود برگزید. که نتیجه همنشینی مولوی با حسام الدین، مثنوی معنوی گردیده که حاصل لحظههایی از همصحبتی با حسامالدین میباشد. علاوه بر کتاب فوق ایشان دارای آثار منظوم و منثور دیگری نیز میباشند که در زیر به نمونههایی از آنها اشاره میشود:
آثار مولانا
مثنوی معنوی که به زبان فارسی می باشد.
غزلیات شمس، غزلیاتی است که مولانا به نام مراد خود شمس سروده است.
رباعیات: حاصل اندیشههای مولاناست.
فیه ما فیه: که به نثر میباشد و حاوی تقریرات مولانا است که گاه در پاسخ پرسشی است و زمانی خطاب به شخص معین.
مکاتیب: حاصل نامههای مولاناست.
مجالس سبعه: سخنانی است که مولانا در منبر ایراد فرموده است.
بالاخره روح ناآرام جلاالدین محمد مولوی در غروب خورشید روز یکشنبه پنجم جمادی الاخر سال 672 هـ قمری بر اثر بیماری ناگهانی که طبیبان از درمان آن عاجز گشتند به دیار باقی شتافت.
منابع
محمدرضا علی قلی زاده، گلچین غزلیات شمس تبریزی، چاپ خورشید، زمستان 71
رضا قلی خان هدایت، چشمه خورشید، ناشر کتاب نمونه، بهار 1368
عسگر اردوبادی، دیوان شمس تیریزی، چاپ 1335
دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی، غزلیات شمس ، انتشارات امیر کبیر ،چاپ هفدهم 1383
منظور از قالب یک شعر، شکل آرایش مصراعها و نظام قافیه آرایی آن است. شعر به مفهوم عام خود نه در تعریف می گنجد و نه در قالب، ولی هم چنان که پیشتر و در بحث قوانین هم دیدیم، شاعران و مخاطبان آنها، به مرور زمان به تفاهم هایی رسیده اند و بدون این که در این تفاهم مجبور باشند، شکلهایی خاص را در مصراع بندی و قافیه آرایی شعر به رسمیت شناخته اند.
به این ترتیب در طول تاریخ، چند قالب پدید آمده و شاعران کهن ما کمتر از محدوده این قالبها خارج شده اند. فقط در قرن اخیر، یک تحوّل جهش وار داشته ایم که اصول حاکم بر قالبهای شعر را تا حدّ زیادی دستخوش تغییر کرده است.
1- قالبهای کهن
در قالبهای کهن، شعر از تعدادی مصراع هموزن تشکیل می شود. موسیقی کناری نیز همواره وجود دارد و تابع نظم خاصی است.
هر قالب، فقط به وسیله نظام قافیه آرایی خویش مشخّص می شود و وزن در این میان نقش چندانی ندارد. از میان بی نهایت شکلی که می توان برای قافیه آرایی تعدادی مصراع داشت، فقط حدود ده دوازده شکل باب طبع شاعران فارسی قرار گرفته و به این ترتیب، ده دوازده قالب شعری رایج را پدید آورده است که ما بدانها اشاره می کنیم. 1-قصیده 2-مثنوی 3-غزل 4-قطعه 5-ترجیع بند 6-ترکیب بند 7-مسمط 8-مستزاد 9-رباعی 10-دو بیتی 11-چهارپاره
2- قالبهای نوین
تا اوایل قرن حاضر هجری خورشیدی، شاعران ما دو اصل کلی تساوی وزن مصراعهای شعر و نظم ثابت قافیه ها را رعایت کرده اند و اگر هم نوآوری ای در قالبهای شعر داشته اند، با حفظ این دو اصل بوده است. در آغاز این قرن، شاعرانی به این فکر افتادند که آن دو اصل کلّی را به کنار نهند و نوآوری را فراتر از آن حدّ و مرز گسترش دهند. شعری که به این ترتیب سروده شد، شکلی بسیار متفاوت با شعرهای پیش از خود داشت.
در این گونه شعرها، شاعر مقیّد نیست مصراعها را وزنی یکسان ببخشد و در چیدن مصراعهای همقافیه، نظامی ثابت را ـ چنان که مثلاً در غزل یا مثنوی بود ـ رعایت کند. طول مصراع، تابع طول جمله شاعر است و قافیه نیز هرگاه شاعر لازم بداند ظاهر می شود. در این جا آزادی عمل بیشتر است و البته از زیبایی ویژه موسیقی شعر کهن هم خبری نیست.
پدیدآورنده جدی این قالبها را نیما یوشیج می شمارند،. البته پیش از نیما یوشیج نیز اندک نمونه هایی از این گونه شعر در دور و کنار دیده شده است، ولی نه قوّت آن شعرها در حدّی بوده که چندان قابل اعتنا باشد و نه شاعران آنها با جدّیت این شیوه را ادامه داده اند.
نوگرایی نیما و پیروان او، فقط در قالبهای شعر نبود. آنها در همه عناصر شعر معتقد به یک خانه تکانی جدّی بودند و حتّی می توان گفت تحوّلی که به وسیله اینان در عناصر خیال و زبان رخ داد، بسی عمیق تر و کارسازتر از تحوّل در قالب شعر بود.
شاعران کهن سرا می کوشیدند نظام موسیقیایی را حفظ کنند هرچند در این میانه آسیبی هم به زبان و خیال وارد شود و شاعران نوگرا می کوشند آزادی عمل خویش در خیال و زبان را حفظ کنند هرچند آسیبی متوجه موسیقی شود. پس می توان گفت پیدایش شعر نو، ناشی از یک سبک و سنگین کردن مجدّد عناصر شعر و ایجاد توازنی نوین برای آنها بوده است.
پادشاهی را شنیدم به کشتن اسیری اشارت کرد بیچاره درآن حالت نومیدی ملک را دشنام دادن گرفت و سقط گفتن که گفتهاند هر که دست از جان بشوید هر چه در دل دارد بگوید.
وقت ضرورت چو نماند گریز دست بگیرد سر شمشیر تیز
اذا یئسَ الانسانُ طالَ لِسانُهُ کَسنّورِ مغلوب یَصولُ عَلی الکلبِ
ملک پرسید چه میگوید یکی از وزرای نیک محضر گفت ای خداوند همیگوید وَ الْکاظِمینَ الغَیْظَ وَ الْعافِینَ عَنِ النّاسِ ملک را رحمت آمد و از سر خون او در گذشت وزیر دیگر که ضدّ او بود گفت ابنای جنس ما را نشاید در حضرت پادشاهان جز به راستی سخن گفتن این ملک را دشنام داد و ناسزا گفت ملک روی ازین سخن در هم آمد و گفت آن دروغ وی پسندیده تر آمد مرا زین راست که تو گفتی که روی آن در مصلحتی بود و بنای این بر خبثی و خردمندان گفتهاند دروغی مصلحت آمیز به که راستی فتنهانگیز
هر که شاه آن کند که او گوید حیف باشد که جز نکو گوید
بر طاق ایوان فریدون نبشته بود
جهان ای برادر نماند به کس دل اندر جهان آفرین بند و بس
مکن تکیه بر ملک دنیا و پشت که بسیار کس چون تو پرورد و کشت
چو آهنگ رفتن کند جان پاک چه بر تخت مردن چه بر روی خاک
شب آرامی بود
می روم در ایوان، تا بپرسم از خود زندگی یعنی چه؟
مادرم سینی چایی در دست گل لبخندی چید، هدیه اش داد به من
خواهرم تکه نانی آورد، آمد آنجا لب پاشویه نشست
پدرم دفتر شعری آورد، تکيه بر پشتی داد شعر زیبایی خواند، و مرا برد، به آرامش زیبای یقین
:با خودم می گفتم زندگی، راز بزرگی است که در ما جاریست
زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست رود دنیا جاریست
زندگی ، آبتنی کردن در این رود است وقت رفتن به همان عریانی؛ که به هنگام ورود آمده ایم
دست ما در کف این رود به دنبال چه می گردد؟ !!!هیچ
زندگی، وزن نگاهی است که در خاطره ها می ماند شاید این حسرت بیهوده که بر دل داری
شعله گرمی امید تو را، خواهد کشت زندگی درک همین اکنون است
زندگی شوق رسیدن به همان فردایی است، که نخواهد آمد
تو نه در دیروزی، و نه در فردایی ظرف امروز، پر از بودن توست
شاید این خنده که امروز، دریغش کردی آخرین فرصت همراهی با، امید است
زندگی یاد غریبی است که در سینه خاک به جا می ماند
زندگی، سبزترین آیه، در اندیشه برگ زندگی، خاطر دریایی یک قطره، در آرامش رود
زندگی، حس شکوفایی یک مزرعه، در باور بذر زندگی، باور دریاست در اندیشه ماهی، در تنگ
زندگی، ترجمه روشن خاک است، در آیینه عشق زندگی، فهم نفهمیدن هاست
زندگی، پنجره ای باز، به دنیای وجود تا که این پنجره باز است، جهانی با ماست
آسمان، نور، خدا، عشق، سعادت با ماست فرصت بازی این پنجره را دریابیم
در نبندیم به نور، در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم پرده از ساحت دل برگیریم
رو به این پنجره، با شوق، سلامی بکنیم زندگی، رسم پذیرایی از تقدیر است
وزن خوشبختی من، وزن رضایتمندی ست زندگی، شاید شعر پدرم بود که خواند
چای مادر، که مرا گرم نمود نان خواهر، که به ماهی ها داد
زندگی شاید آن لبخندی ست، که دریغش کردیم زندگی زمزمه پاک حیات ست، میان دو سکوت
زندگی، خاطره آمدن و رفتن ماست لحظه آمدن و رفتن ما، تنهایی ست
من دلم می خواهد قدر این خاطره را دریابیم.
سهراب سپهری
مشک برداشت که سیراب کند دریا را
رفت تا تشنگیاش آب کـند دریا را
آب روشن شد و عکـس قمر افتاد در آب
ماه میخواست که مهتاب کند دریا را
تشنه میخواست ببیند لـب او را دریا
پس ننوشید که سیراب کند دریا را
کوفه شد علقمه، شقّ القمری دیگر دید
ماه افتاد که محراب کند دریا را
تـا خجالت بکشد، سرخ شود چهره آب
زخم میخورد که خوناب کند دریا را
ناگهان موج برآمد که رسید اقیانوس
تا در آغوش خودش خواب کند دریا را
آب مهریّه ی گل بود والّا خـورشید
در توان داشت که مرداب کند دریا را
روی دست تو ندیده است کسی دریا را
چون خدا خواست که نایاب کند دریا را
سید حمید رضا برقعی
خمینی (ره) روح خدا بود در کالبد زمان.مقام معظم رهبری
14خرداد یادآور تلخ ترین حادثه در خاطره ملت ایران،یادآور غم فراق بزرگ ترین الگوی مردم مسلمان ایران در عصر معاصر بود.یادش و راهش همچنان جاوید و پاینده باد.
چراغ غزل
گفتى كه من از روز ازل سوخته بودم با داغ چراغ غزل افروخته بودم
آرى من از آن بارقه كوكب چشمت دلسوخته، دلسوخته، دلسوخته بودم
با ياد نگاه تو چراغ سحرى را بر قله خورشيد برافروخته بودم
چون لاله به صحراى جنون با تب عشقت پيراهنى از شعله به تن دوخته بودم
پروانه صفت در سفر سوختن اى شمع از تو غزل سوختن آموخته بودم
بر باد شد از جور تو آن كوه تحمل كه اندر گذر حادثه اندوخته بودم
رفتى و به دنبال تو تا صبح قيامت بر باغ نظر ديده جان دوخته بودم
نگاه منتظری حجم وقت را می دید.
و روی میز ، هیاهوی چند میوه نوبر
به سمت مبهم ادراک مرگ جاری بود.
و بوی باغچه را ، باد، روی فرش فراغت
نثار حاشیه صاف زندگی می کرد.
و مثل بادبزن ، ذهن، سطح روشن گل را
گرفته بود به دست
و باد می زد خود را.
مسافر از اتوبوس
پیاده شد:
“چه آسمان تمیزی!”
و امتداد خیابان غربت او را برد.
غروب بود.
صدای هوش گیاهان به گوش می آمد.
مسافر آمده بود
و روی صندلی راحتی ، کنار چمن
نشسته بود:
“دلم گرفته ،…
دلم عجیب گرفته است.
تمام راه به یک چیز فکر می کردم
و رنگ دامنه ها هوش از سرم می برد.
خطوط جاده در اندوه دشت ها گم بود.
چه دره های عجیبی !
و اسب ، یادت هست ،
سپید بود
و مثل واژه پاکی ، سکوت سبز چمن وار را چرا می کرد.
و بعد، غربت رنگین قریه های سر راه.
و بعد تونل ها ،
دلم گرفته ،
دلم عجیب گرفته است.
و هیچ چیز ،
نه این دقایق خوشبو،که روی شاخه نارنج می شود خاموش ،
نه این صداقت حرفی ، که در سکوت میان دو برگ این گل شب بوست،
نه هیچ چیز مرا از هجوم خالی اطراف
نمی رهاند.
و فکر می کنم
که این ترنم موزون حزن تا به ابد
شنیده خواهد شد.”
نگاه مرد مسافر به روی زمین افتاد :
“چه سیب های قشنگی !
حیات نشئه تنهایی است.”
و میزبان پرسید:
قشنگ یعنی چه؟
- قشنگ یعنی تعبیر عاشقانه اشکال
و عشق ، تنها عشق
ترا به گرمی یک سیب می کند مانوس.
و عشق ، تنها عشق
مرا به وسعت اندوه زندگی ها برد ،
مرا رساند به امکان یک پرنده شدن.
- و نوشداری اندوه؟
- صدای خالص اکسیر می دهد این نوش.
و حال ، شب شده بود.
چراغ روشن بود.
و چای می خوردند.
- چرا گرفته دلت، مثل آنکه تنهایی.
- چقدر هم تنها!
- خیال می کنم
دچار آن رگ پنهان رنگ ها هستی.
- دچار یعنی
- عاشق.
- و فکر کن که چه تنهاست
اگر ماهی کوچک ، دچار آبی دریای بیکران باشد.
- چه فکر نازک غمناکی !
- و غم تبسم پوشیده نگاه گیاه است.
و غم اشاره محوی به رد وحدت اشیاست.
- خوشا به حال گیاهان که عاشق نورند
و دست منبسط نور روی شانه آنهاست.
- نه ، وصل ممکن نیست ،
همیشه فاصله ای هست .
اگر چه منحنی آب بالش خوبی است.
برای خواب دل آویز و ترد نیلوفر،
همیشه فاصله ای هست.
دچار باید بود
و گرنه زمزمه حیات میان دو حرف
حرام خواهد شد.
و عشق
سفر به روشنی اهتراز خلوت اشیاست.
و عشق
صدای فاصله هاست.
صدای فاصله هایی که
- غرق ابهامند
- نه ،