برگرفته ازوبلاگ "سبوی تشنه"
.از مرور بدین داستان شخص بیاختیار بیاد نوشتههای پراکنده و مظنون الاصالهء متی و لوقا و مرقس و یوحنّا1میافتد که چون بدست یونانیان و رومیان افتاد،با اندیشهء آریائی خود بنای با عظمت مذهب کاتولیک را برپا ساختند.در این قصّه نیز اندیشهء متحرک و توانای مولوی به تکاپو افتاده و معانی ارزندهای بیرون ریخته و چون امام احمد غزّالی،از ابلیس موحّدی درست کرده است که بمقام ربوبیّت عشق میوزد،چون صوفیان مجذوب،جز ذات حق چیزی در جهان هستی نمیبیند و با کمال صداقت و صراحت میگوید:
گفت ما اول فرشته بودهایم راه طاعت را بجان پیمودهایم پیشهء اوّل کجا از دل رود مهر اوّل کی ز دل زائل شود ما هم از مستان این می بودهایم عاشقان درگه وی بودهایم ناف ما بر مُهر او ببریدهاند عشق او در جان ما کاریدهاند روز نیکو دیدهایم از روزگار آب رحمت خوردهایم از جویبار نی که ما را دست فضلش کاشته است؟ از عدم،ما را نه او برداشته است؟ ای بسا کز وی نوازش دیدهایم در گلستان رضا گردیدهایم بر سر ما دست رحمت مینهاد چشمهای لطف بر ما میگشاد در گه طفلی که بودم شیرجو گاهوارم را که جنبانید؟او
مولوی بدین حد بسنده نمیکند.صورتی از ذات حق ترسیم میکند که سراسر لطف و رحمت است.خوبی و زیبائی لازمهء ذات اوست.خشم و قهر،عارضی و زود گذر است،چه از خیر محض جز خیر صادر نمیشود.ابلیس چون عارفی روشن از نور امید،ساحت باریتعالی را منزّه از بدی بیان میکند:
گر عتابی کرد دریای کرم بسته کی گردند درهای کرم اصل نقدش لطف و داد و بخشش است قهر بر وی چون غباری از غش است از برای لطف،عالم را بساخت ذرّهها را آفتاب او نواخت
(1)-مقصود تدوینکننده انجیلهای چهارگانه است.
یغما » شماره 304 (صفحه 575)
میدهد جان را فراقش گوشمال تا بداند قدر ایّام وصال
مولوی سیمای تازه و روشنی از شیطان ترسیم میکند،سیمائی که ابدا شباهت به قیافهء زشت اهریمنی که روایات و عقاید رایج ترسیم کردهاند ندارد.ابلیس خدای را میستاید،او را خیر محض میگوید.خشم و قهر از فیّاض مطلق امریست زودگذر:
چند روزی گر ز پیشم رانده است چشم من در روی خوبش مانده است از چنان روئی چنین قهر ای عجب هرکسی مشغول گشته در سبب من سبب را ننگرم کان حادث است ز آنکه حادث حادثی را باعث است لطف سابق را نظاره میکنم هرچه آن حادث دو پاره میکنم
نکتهء قابل توجه اینکه نصّ صریح قرآن را که میفرماید:
«ما خلقت الجّن و الانس الا لیعبدون»
نادیده گرفته و بسبک حکیمان و عارفان،آفرینش را فیض حتمی ذات فیاض باریتعالی و لازمهء وجود او گفته است،یعنی علت غائی آفرینش را برتر از عبادت بندگان دانسته و این امر را به حضرت رسول نسبت داده است.از زبان ابلیس:
گفت پیغمبر که حق فرموده است قصد من از خلق،احسان بوده است آفریدم تا ز من سودی کنند تا ز شهدم دست آلودی کنند نی برای اینکه من سودی کنم وز برهنه من قبائی برکنم
آنگاه علّت تخلف از امر الهی را توجیه دیگری میکند.در قرآن علّت امتناع ابلیس از سجده کردن به آدم کبر و نخوت اوست
«ابی و استکبر»،«خلقتنی من نار و خلقته من طین»
.ابلیس میگوید:«اگر بگویند من از حسد سجده نکردم به واقع نزدیکتر است و در این صورت نباید فراموش کنند که حسد از عشق برمیخیزد:
ترک سجده از حسد گیرم که بود آن حسد از عشق خیزد نی جحود هر حسد از دوستی خیزد چنین تا شود با دوست غیری همنشین
امام احمد غزّالی نیز سجده نکردن ابلیس را دلیل یکتاپرستی او میگوید.
یغما » شماره 304 (صفحه 576)
در مثنوی ابلیس به دلیل دیگری دست میزند که در مشرب عرفا مقبول و کمتر خدشهپذیر است و آن از کار افتادن ارادهء شخص است در مقابل تقدیر الهی:
چونکه بر لطفش جزاین بازی نبود گفت«بازی کن»چه دانم در فزود؟ آن یکی بازی که بد در باختم خویشتن را در بلا انداختم
ولی مثل اینکه از این پیشامد هم چندان ناخشنود و پشیمان نیست زیرا ارادهء نهانی ایزد را بکار بسته است:
در بلا هم میچشم لذّات او مات اویم مات اویم مات او چون رهاند خویشتن را ای سره هیچکس در شش جهت زین شش دره جزو شش از کلّ شش چون وارهد؟ خاصه که بیچون مر او را کژ نهد
چنانکه اشاره شد داستان بخودی خود توجّهانگیز نیست،حتی نتیجهء آن نیز چنگی بدل نمیزند.چه در خاتمهء امر ابلیس اعتراف میکند«که اگر من بیدارت نمیکردم و هنگامی به مسجد میرسیدی که آفتاب سر زده بود،نوعی تأسف و تأثر و ندامت بر جانت مستولی میشد که همان حسرت و تأثر در نزد خداوند با ارزش تر از نماز بود.پس برای اینکه بیشتر مورد عنایت و لطف حق نشوی ترا به نماز بامدادی برانگیختم.»
اگر سخن از زاهدی چون عمّار یاسر یا ابوذر در میان بود باز این مطلب قابل قبول بود،ولی معاویهء ریاستطلب که مبادی فاضلهء اسلامی را برای رسیدن به مقام زیر پا میگذارد و خلافت مسلمین را با نیرنگ و با زور و زر در خاندان خود ارثی میکند،این مطالب بشوخی و خوشباوری نزدیکتر است و از مولوی بعید است که معاویة بن ابی سفیان را چنین زاهد و با خدا و متقی پندارد.
حقیقت قضیه این است که این داستان برای مطالب دیگری گفته شده و مولوی افکار خود را در طیّ آن پرورانده است.از آنچه گفته آمد تا درجهای این فرض معقول و موجّه میشود.ولی مولوی بدان اکتفا نکرده مطالب دیگری را مطرح میکند که قابل تأمل و دقت است.
یغما » شماره 304 (صفحه 577)
پس از آنکه معاویه در مقام احتجاج،مفاسد و شروری را که از وجود ابلیس حادث شده است شرح میدهد و حتی عناد ابو جهل و خصومت ابو لهب را با پیغمبر بگردن وی مینهد،باز ابلیس به سخن آمده و معانی بسیار دقیقی را به میان میآورد که:من آلت فعلم،شرّ و بدی در نهاد خود مردم مضمر است و من نمیتوانم حقایق اشیاء را قلب کنم:
گفت ابلیسش گشا این عقد را من محکّم قلب را و نقد را قلب را من کی سیه رو کردهام صیر فیام قیمت او کردهام باغبانم شاخ تر میپرورم شاخهای خشک را هم میبرم سگ چو از آهو بزاید کودکی در سگی و آهوئی دارد شکی تو گیاه و استخوان پیشش بریز تا کدامین سو کند او گام نیز
قهر و لطفی جفت شد با همدگر زاد از این هر دو جهان خیر و شرّ
مولوی بر یکی از معمّاهای فکر بشری انگشت مینهد:خیر و شرّ در جهان هستی بطور مطلق وجود ندارد ولی در حوزهء زندگانی آدمیان خیر و شر دیده میشود. خیر و شرّی نسبی و اعتباری،نهایت چون آدمی قضایا را از زاویهء زندگانی خود مینگرد ناچار میپندارد که خیر و شری بطور مطلق در عالم واقع وجود دارد.پس ناچار میشود دو موجودی فرض کند که از یکی خیر و از دیگر شر بوجود میآید. اما در دیانتهای توحیدی که خالق کائنات یکتا و بدون شریک است ناچار سپر بلائی ضرورت دارد تا شرّ و بدی را اثر وجود او دانند و آن ابلیس است.اما ابلیس در مثنوی بسخن آمده و از خویشتن دفاع میکند:
نیک را چون بد کنم،یزدان نیم داعیم من،خالق ایشان نیم زشت را و خوب را آئینهام خوب را من زشت سازم؟ربّ نهام آینه انداخت هندو،درد را کاین سیهرو مینماید مرد را گفت آیینه گنه از من نبود جرم او را نه،که روی من ز دود
یغما » شماره 304 (صفحه 578)
او مرا غمّاز کرد و راستگو تا بگویم زشت کو و خوب کو
اگر شیطان فاعل و خالق بدی نیست پس این همه شرور و مفاسد از چه حادث میشود؟گوئی مولوی برای بیان این معنی این بحث را بمیان کشیده و از آوردن انوأع تمثیل و تعبیر فروگذار نکرده است.مصدر شر و بدی خود آدمی است، شهوات نفسی او را بارتکاب انواع ناشایستگیها میکشاند و برای تزکیه و تبرئهء خویش آنرا به ابلیس نسبت میدهد ولی ابلیس صریحا میگوید:
تو ز من با حق چه نالی ای علیم رو بنال از شرّ آن نفس لئیم تو خوری حلوا،ترا دمّل شود تب بگیرد طبع تو مختل شود بیگنه لعنت کنی ابلیس را چون نبینی از خود آن تلبیس را نیست از ابلیس،از تست ای غوی که چو رو به سوی دنبه میروی چونکه در سبزه ببینی دنبه را دام باشد این ندانی روبها ز آن ندانی کت ز دانش دور کرد میل دنبه چشم عقلت کور کرد تو گنه بر من منه کژ مژ مبین من ز بد بیزارم و از حرص و کین من بدی کردم پشیمانم هنوز انتظارم تا شبم آید بروز متّهم گشتم میان خلق من فعل خود بر من نهد هر مرد و زن
خلاصه در این داستان مولوی ذات باریتعالی را مصدر خیر و خوبی گفته و آن خطوط قهر و غضب و جبّاری که در ذهن اقوام سامی نقش بسته است از سیمای او زدوده است،ابلیس را از اغوا و گناهانگیزی تبرئه کرده،شر و فساد را مولود شهوات نفس انسانی دانسته و بدینطریق هم انسان را فاعل مختار و مسئول اعمال خویش معرفی کرده و هم از معمای پیدا کردن خالق شر و بدی فارغ گشته است.
مجله یغما » دی 1352 - شماره 304 (از صفحه 573 تا 578)
نویسنده : دشتی، علی
:: موضوعات مرتبط: نقد و تحلیل، نثر، ،
:: برچسبها: ابلیس, در کسوت , حکمت , عرفان, مجله یغما,