شلوار تا خورده دارد مردي كه يك پا ندارد
خشم است و آتش نگاهش يعني تماشا ندارد
رخساره مي تابم از او اما به چشمم نشسته
بس نوجوان است و شايد از بيست بالا ندارد
بادا كه چون من مبادا چل سال رنجش پس از اين
خود گر چه رنجست بودن بادا مبادا ندارد.
با پاي چالاك پيما ديدي چه دشوار رفتم
تا چون رود او كه پايي چالاك پيما ندارد؟
تق تق كنان چوبدستش روي زمين مينهد مهر
با آنكه ثبت حضورش حاجت به امضا ندارد
بر چهره سرد و خشكش پيدا خطوط ملال است
گويا كه با كاهش تن جاني شكيبا ندارد
گويم كه با مهرباني خواهم شكيبايي از او
پندش دهم مادرانه گيرم كه پروا ندارد
رو مي كنم سوي او باز تا گفتگويي كنم ساز
رفته ست و خاليست جايش مردي كه يك پا ندارد
* سیمین بهبهانی
:: موضوعات مرتبط: شعر، ،