سفیر سیمرغ، وبلاگ تخصصی ادبیات فارسی

سخت آشفته و غمگین بودم

  به خودم می گفتم:

بچه ها تنبل و بد اخلاقند
 
دست کم میگیرند
   
درس ومشق خود را…
   
باید امروز یکی را بزنم، اخم کنم

 

 و نخندم اصلا

  تا بترسند از من

 

   و حسابی ببرند…

 
خط کشی آوردم،

 

درهوا چرخاندم…
   چشم ها در پی چوب، هرطرف می غلطید
 
مشق ها را بگذارید جلو، زود، معطل نکنید !
 
 اولی کامل بود،
 
دومی بدخط بود
  بر سرش داد زدم…
  سومی می لرزید…
 
 خوب، گیر آوردم !!!
 
صید در دام افتاد
و به چنگ آمد زود…
دفتر مشق حسن گم شده بود
 
  این طرف،
آنطرف، نیمکتش را می گشت
تو کجایی بچه؟؟؟
بله آقا، اینجا
همچنان می لرزید…
” پاک تنبل شده ای بچه بد ”
 

” به خدا دفتر من گم شده آقا، همه شاهد هستند”

” ما نوشتیم آقا ”
بازکن دستت را…
 
 
خط کشم بالا رفت، خواستم برکف دستش بزنم
 
او تقلا می کرد
  چون نگاهش کردم
 
 ناله سختی کرد…
 
  گوشه ی صورت او قرمز شد

 





:: موضوعات مرتبط: متن ادبی، ،
:: برچسب‌ها: شعر,
نويسنده : ....